درجهان هستی هیچ نظمی وجود ندارد. تعداد حوادث که در هر لحظه زمانی و به شکل دوامدار رخ میدهد بیشتر از آنست که ما حساب کرده بتوانیم. اما به دلیل دور بودن اجرام کیهانی و بزرگی کیهان، این حوادث با حواس پنجگانه و ادراک ما محسوس و ملموس نیست و بدینسان ما گمان میکنیم که همه چیز در یک نظم قرار دارد. فقط کیهان شناسان که با ابزار و علم مجهز هستند با خبراند که جهان پر از حوادث است. در سراسر کیهان در هر لحظه زمانی ملیون ها ستاره منفجر میشود و سیارات نابود میشوند و تمدن های فرازمینی از بین میروند و این فقط یک گوشه از داستان بسیار طولانی و مرموز است که اخیراّ گونه هوموسپین ها به آن پی برده اند. غرور کاذب و خودخواهی انسان باعث میشود فکر کند همه عالم با این عظمت و پیچیدگی برای انسان خلق شده و خالق آن هم از آنسوی دنیا دوست دارد که فقط و فقط با انسان سر و کار داشته باشد. این احمقانه ترین فکر در تاریخ بشر است
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود ... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نم دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرف تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش: کار خودت را درست انجام بده.
اگزیستانسیالیسم (هستیگرایی یا باور به اصالت وجود): زندگی بیمعناست مگر اینکه خود آدمی به آن معنا دهد. ما خود را در زندگی مییابیم، آنگاه تصمیم میگیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم. همان گونه که سارتر گفت: ما محکومیم به آزادی یعنی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم و بار مسئولیت انتخابمان را به دوش کشیم.
گهگاه اگزیستانسیالیسم با پوچگرایی اشتباه گرفته میشود، در حالی که با آن متفاوت است. پوچگرایان عقیده دارند که زندگی هیچ هدف و معنایی ندارد، در حالی که اگزیستانسیالیستها بر این باورند که انسان باید خود معنا و هدف زندگی اش را بسازد. اگزیستانسیالیست ها بویژه سارتر می گویند: وجود آدمی بر ماهیتش مقدم است؛ زیرا وجود داشتن و انتخاب کردن برای آدمی یکی است؛ یعنی وجودش وجود انتخابگر است. آدمی یک موجود آزاد گزینش گر و آگاه است.
پس ماهیت انسان در اثر انتخاب آزاد و آگاه خود او تحقق می یابد، اما موجودات دیگر از حیوانات، نباتات و جمادات ماهیتشان بر وجودشان مقدم است. از این رو قابل پیش بینی هستند، قبل از موجود شدنشان می دانیم که ماهیتشان چیست قبل از اینکه مثلاً گوساله ای به دنیا بیاید می دانیم که موجودی که قرار است پا به عرصه بگذارد چه ماهیتی است.
اگزیستانسیالیسم ها سه گروهند: اگزیستانسیالیسم خدا انگارانه که پرچمدار آن کی یرکگور است. می کل اونامونو، کارل یاسپرس و گابریل مارسل در این دسته جای دارند.
اگزیستانسیالیسم نا خدا انگارانه که پرچمدار آن ژان پل سارتر است، آلبر کامو و کافکا نیز در این دسته اند. اگزیستانسیالیسم خنثی یا متحیرانه که پرچمدار آن نیچه و مارتین هایدگر هستند.
افسانه غار افلاطون
افلاطون میگوید غاری را تصور كنید كه در انتهای آن افرادی را از ابتدای كودكی به زنجیر بسته باشند به نحوی كه این افراد نتوانند سر خود را به عقب برگردانند و پشت سر خود را ببینند.
در پشت سر این عده، افرادی زندگی میكنند و آتشی نیز افروخته اند. در اثر نور این آتش تصاویری از رفت و آمد این افراد و لوازمشان روی دیوار جلوی آن زندانیان در بند افتاده است و سرو صدا های آن مردم نیز در اثر انعكاس در غار از جلوی همان تصاویر نقش بسته بر دیوار به گوش آن زندانیان میرسد.
بدیهی است كه این افراد (زندانیان غار افلاطون) تصور میكنند كه این صداها از همین سایه ها می آید زیرا از ابتدا و كودکی اینچنین دیده و شنیده اند و هرگز نیز قادر نبوده اند پشت سر خود را نگاه كنند.
حال فرض كنید زنجیر برخی از این گروه زندانیان را باز كنید و به آنها بگویید دنیا اینگونه كه شما تصور میكنید نیست و آنها را برای مشاهده جهان بیرون از غار، به خارج از آن غار ببرید. در بیرون غار نور شدید خورشید چشم این افراد را به شدت ناراحت خواهد كرد و آنها نخواهند توانست چیزی ببینند و به سرعت جلوی چشمان خود را گرفته و به غار بر میگردند. اما فرض كنید كه معدودی از این افراد بتوانند در مقابل این نور شدید مقاومت كرده و سپس نگاهی به جهان بیرون غار بیندازند.
حال از افراد این گروه اگر كسی برای نجات گروهی دیگر از زندانیان به داخل غار برگردد و به آنها كه اساسا بیرون را ندیده اند، بگویند كه حقیقت چیز دیگری است و فقط باید كمی تحمل داشته باشند، دست كم مورد تمسخر قرار خواهند گرفت.
(آن زنجیرها هر چیزی می تواند باشد، خودخواهی یا جهانی ساختگی، وحشت یا اضطراب…)
حتی یکبار هم اگر جور دیگری به جهان بنگریم چیزی از دست نداده ایم و شاید چیزی بدست بیاوریم. اما برخی چنان به غل و زنجیر آویخته اند که تصور اینکه زندگی جور دیگریست برایشان هولناک است و به هر حال حقیقت کمی ازرده خاطرمان خواهد کرد.
👤 #برایان_مگی 📚 #سرگذشت_فلسفه 🔃 برگردان #حسن_کامشاد
هایدگر معتقد بود انسان با اموختن زبان، جهان را خلق کرد. یعنی با نام و معانی که به اشیا و هستی گذارد، آن را بوجود آورد در واقع اگزیستانس مورد نظر هایدگر همان هستی از نگاه انسان است و انتقاد او به فلسفه ای که به بیراهه رفته این بود که چرا در مورد خود هستی تابحال صحبتی نشده و صرفا فلسفه از دریچه نگاه انسان به هستی نگاه کرده.
این نظر هایدگر فوق العاده است چراکه در همان زمان فیزیک کوانتوم هم تازه تولد یافته بود بی خبر از نظریات هایدگر، فلسفه اورا تایید میکرد... که انسان خالق هستی است …
«فلسفه به خودی خود نمیتواند غایت زندگی را تعیین کند، اما میتواند ما را از ظلم تعصب و تحریفات ناشی از یک دیدگاه محدود رهایی بخشد. عشق، زیبایی، دانش، و لذت زندگی: این چیزها درخشش خود را هر چقدر هم که محدوده ی ما وسیع باشد، حفظ می کنند. و اگر فلسفه بتواند به ما کمک کند تا ارزش این چیزها را احساس کنیم، نقش خود را در کار جمعی انسان برای آوردن نور به دنیای تاریکی ایفا کرده است.
- برتراند راسل، طرح کلی فلسفه (۱۹۲۷)، قسمت چهارم. کیهان، چ. ۲۷: جايگاه انسان در عالم، ص. ۳۸۱
چرا فلسفه بخوانیم؟ فلسفه باید مورد مطالعه قرار گیرد، نه برای پاسخ قطعی به سؤالاتش، زیرا قاعدتاً نمی توان هیچ پاسخ قطعی را درست دانست، بلکه به خاطر خود سؤالات است. زیرا این پرسشها تصور ما را از آنچه ممکن است بزرگ میکنند، تخیل فکری ما را غنی میکنند و اطمینان جزمی را که ذهن را در برابر حدس و گمان میبندد، کاهش میدهد. اما مهمتر از همه به این دلیل که از طریق عظمت جهان که فلسفه به آن می اندیشد، ذهن نیز بزرگ می شود و قادر به اتحاد با جهان است که عالی ترین خیر آن را تشکیل می دهد.
“Why study philosophy? Philosophy is to be studied, not for the sake of any definite answers to its questions, since no definite answers can, as a rule, be known to be true, but rather for the sake of the questions themselves; because these questions enlarge our conception of what is possible, enrich our intellectual imagination and diminish the dogmatic assurance which closes the mind against speculation; but above all because, through the greatness of the universe which philosophy contemplates, the mind is also rendered great, and becomes capable of that union with the universe which constitutes its highest good.“
— Bertrand Russell, The Problems of Philosophy (1912), Ch. XV: The Value of Philosophy, p. 127
وقتی موعد اعدام سقراط رسید، زنش را دید که داشت گریه میکرد!
نزدیکش شد و پرسید: چه چیزی باعث گریه ات شده عزیزم؟
زن در حالی که گریه میکرد گفت: ظالمانه کشته خواهی شد.
سقراط گفت: یعنی اگر عادلانه کشته میشدم گریه نمیکردی؟!
زن گفت: منظورم اینست که بیگناه کشته می شوی!
سقراط گفت: یعنی دوست داشتی گناهکار باشم؟!
زن خود را از آغوش او رها کرد و گفت:
الهی زیر گِل بری که موقع مردن هم دست از فلسفه و منطق برنمیداری!
کسی که میخواهد زندگیاش را از دیدگاه فلسفهی سعادت جمعبندی کند، بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته است بنوسید، نه بر مبنای لذّتهایی که از آنها بهرهمند شده است. آری، فلسفهی سعادت نخست باید بر این نکته نیز تکیه کند که نامی که بر آن نهادهاند حُسن تعبیر است و از عبارت «سعادتمند زیستن» باید «با مصیبت کمتر زیستن»، یعنی زندگی تحمل پذیر را فهمید. واقعاً هم زندگی برای لذّت بردن نیست، بلکه برای سپری کردن و پشت سر گذاردن است.
~ آرتور شوپنهاور