



در مقدمه کتاب ضیافت افلاطون که در زمان رییس جمهوری خاتمی به چاپ رسیده بود متنی وجود داشت که در چاپهای بعدی از روی این کتاب حذف شد. پاراگرافی از این مقدمه را در اینجا قرار می دهم:
"در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز دیگری ..چرا؟؟
چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند."
وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را
مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن
و انسانیت اغاز میشود"
۱- دزد معمولی
۲- دزد سیاسی
۳- دزد مذهبی
و اما دزدان معمولی کسانیاند که: پول، کیف، جیب، ساعت، زرو سیم، پوسیبل خانه … شما را برای سیری کردن شکم خودشان و فرزندانشان میزنند.
دزدان سیاسی کسانیاند که: آینده، آرزوها، روابط، کار، زندگی، حق، حقوق، دسترسی، ثروت، قدرت، تحصیلات، توانایی، اعتبار، آبی، سرمایهها ملّت شما را حتی مالیت شما را در سروری و بیدخشی میزنند.
دزدان مذهبی کسانی هستند که: علم و دانشتان را، عقل و خردتان را، جشن و شادمانیتان را، سلامتی تن و روانتان را، دارایی و مالتان را … میزنند!
و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران میفروشند! مانند خدا، بهشت، خرافات، جهل، غم، اندوه، سوگندگی، افسردگی.
دزدان مذهبی با سخنان فریبنده: باغ بهشت را به شما نشان میدهند و روح میگویند.
سوی دیگر فرومایگی، فقر، بدبختی، نیکت میدارند.
تفاوت جالب اینجا در این است که: دزدان معمولی، شما را انتخاب میکنند.
تعداد بیشتری از مردم خیلی باهوش نیستند، از مسئولیت واهمه دارند و ترجیح میدهند به اینکه بهشان گفته بشود که چکار کنند باین شرط که حکمرانان در آسایش زندگی مادیشان و اعتقاداتی را که برایشان گرام است دخالت نکنند. کاملا خوشحال هستند که اجازه دهند بر رویشان فرمانروائی شود.


اول: آن که اگر عقیده ای را مجبور به خاموشی کنیم، آن عقیده ممکن است حق باشد و اگر منکر این شویم، قضاوت خود را مصون از خطا پنداشتهایم.
دوم: هرچند عقیدۂ خاموش شده باطل باشد، ممکن است قسمتی از حقیقت را شامل باشد و اغلب چنین است. چون عقیده رایج یا عمومی در هر موضوعی هرگز همه حقیقت نیست، تنها با برخورد عقاید مخالف است که همه حقیقت فرصت تجلی خواهد داشت.
سوم: اگر هم عقاید مقبول نه تنها بر حق باشند بلکه همه حقیقت باشند، اگر پیوسته آن را به مبارزه نطلبند، اعتقاد اغلب معتقدان به آن از نوع غیر عقلی خواهد بود و از اساس عقلانی آن بیخبر خواهند ماند.
چهارم: از این گذشته مفهوم حقیقی اعتقاد آنها نیز در معرض خطر ضعف و تباهی خواهد بود و اثر حیاتی خود را در منش و در رفتار آنان از دست خواهد داد. این اعتقاد تنها ایمان رسمی شخص خواهد گردید و قدرت نیکی کننده آن از میان خواهد رفت و عرصه ای را که باید در آن اعتقاد واقعی مبتنی بر ایمان یا عقل جای گزیند، بیهودگی اشغال خواهد کرد

قدرت هرگز متعلق به فرد نیست؛ به یک گروه تعلق دارد و تا زمانی که گروه با هم بماند، وجود دارد. وقتی میگوییم کسی در قدرت است، در واقع به این اشاره میکنیم که او توسط تعداد مشخصی از افراد توانمند شده است تا به نام آنها عمل کند. لحظهای که گروهی که در ابتدا قدرت از آن نشأت گرفته است… ناپدید شود، قدرت او نیز از بین میرود.

فرمانده از افسر تک تیرانداز بالای برج پرسید: آیا تک تیرانداز دشمن در کارش مهارت دارد؟
افسر پاسخ داد: خیر قربان، در کارش خیلی هم ناشی است!
-پس چرا تا حالا موفق به کشتن او نشده ای؟
-قربان میترسم او را بزنم بعد یکی بهتر از او را بیاورند و همه ما را بکشد. بنظرم زنده بماند به نفع ماست قربان!!
و اینگونه است که کشورهای قدرتمند همواره از حضور افراد ناشایست در هدایت کشورهای ثروتمند شادمانند. حتی اگر در ظاهر بر طبل دشمنی می کوبند در باطن از ادامه حضورشان حمایت می کنند.
▪️روزی عدهای از چرچیل خواستند که سیاست را برای آنان تعریف کند. چرچیل از آنها خواست تا خروسی بیاورند. سپس دایرهای کشید و خروس را در آن انداخت و گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید. هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون میرفت. آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد. چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند! آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و در پاسخ گفت این سیاست است!!
پایگاه های نظامی آمریکا در خاورمیانه
'کریستف کلمب' مجبور می شود برای تعمیر کشتی هایش به جامائیکا برود. بومیان جامائیکا به تعمیرات کمک می کنند و به کارگران و ملوانان کشتی ها آب و غذا میدهند. علی رغم گذشت ماه ها، تعمیرات کشتی تمام نمی شود و ملوانان و کارگران کشتی ها شروع به غارت آذوقه ی بومیان می کنند.
بومیان از این وضعیت عصبانی می شوند و به حمایت از نیروهای 'کلمب' خاتمه می دهند. کریستف کلمب عاجز و درمانده می شود و تقویم کشتی را ورق میزند. در آن دوران از تقویم هایی در کشتی ها استفاده میشد که موقعیت ستارگان هم در آن ثبت میشد. کلمب متوجه میشود که فردا ماه گرفتگی روی خواهد داد. فکر جالبی به ذهن کلمب میرسد و بی درنگ به ریش سفید بومیان مراجعه میکند. کلمب به ریش سفید می گوید که با خداوند صحبت کرده و خداوند از قطع پشتیبانی بومیان بسیار خشمگین شده است و این خشم خود را به صورت رنگ سرخ در روی ماه نشان خواهد داد!
شب بعد ماه گرفتگی شروع می شود و رنگ ماه سرخ می شود.
پسر کلمب آن لحظات را این گونه در دفتر خود ثبت کرده است: "با فریاد و فغان از هر سمتی به طرف کشتی ها آمدند و با خود آب و غذا آوردند. آنها به دریاسالار (کلمب) التماس کردند تا از خداوند بخواهد تا آنان را ببخشد."
کریستف کلمب به ساعت شنی نگاه میکند. ماه گرفتگی چهل و هشت دقیقه ای رو به پایان بود. وی به بومیان رو میکند و میگوید که خداوند آنان را بخشیده و در مدت زمان کمی، رنگ ماه را به رنگ سابق باز خواهد گرداند. بومیان به محض پایان ماه گرفتگی به جشن و پایکوبی میپردازند.
فردای آن روز، کریستف کلمب تنها یک جمله در دفتر خود می نویسد:
"جهالت همیشه بَردگی می آورد."
حارصه یک کلمه عربی است از خانواده حرص، حارص، احتراص.
میدانی که شتر آنقدر صبور و پر طاقت است که میتواند سه هفته بدون آب و غذا در بیابان راه برود و راه برود. دربیابان خارهایی هست که شترها بسیار دوست دارند. هر جا این خار را ببینند با دندان آن را می کَنند و شروع به جویدن میکنند. وقتی این خار با مزه شور خون آغشته میشود، شترها لذت بیشتری میبرند. هر چه بیشتر می خورند، خون بیشتری میریزد و هر چه خون بیشتر میشود، شتر بیشتر و بیشتر از این خار میخورد. گویی که دیگر از خون خود سیر نمیشود. اگر مانعش نشوند شتر از شدت خونریزی خواهد مرد … این یعنی حارصه!
این رسم تمام خاورمیانه است .
انسان هایش در طول تاریخ یکدیگر را کشته اند و کشته اند بی آنکه متوجه باشند که در حال ریختن خون خود هستند.
از طعم خون خود مست میشوند.
بیقراری
~ زولفو لیوانلی
https:/t.me/ket1b
۱- فریب نادان ها
۲- خشونت نسبت به دانایان
لنین برای فریب توصیه می کرد دو نوع بولتن تهیه و استفاده شود. او می گفت عوام بی شعور اهل فکر و اندیشه نیستند. آنها را لازم نیست با استدلال قانع کنید. آنها را تهییج کنید (agitation). با سخنرانی های آتشین، با سرود و مداحی تحت تاثیر قرارشان دهید. گروه دوم که اهل فکر هستند را سعی کنید با روش های تبلیغاتی، اقناع کنید (propaganda). اگر سطح شعورشان بالاتر از این بود و با تبلیغات فریب نخوردند، آنها را تحت فشار قرار دهید (violence). نسبت به آنها خشونت بورزید تا ترک وطن کنند و اگر ماندند و مبارزه کردند آنها را زندان یا سر به نیست کنید.
▪️فرخی یزدی این استراتژی حکمرانی را در یک بیت شعر آورده است:
هر که شد خام به صد شعبده خوابش کردند
هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند
https://t.me/darvishane49, Telegram
در دوره رضاشاه کبیر که در عزا داری، سینه زنی، و قمه زنی ممنوع شده بود، یک روز ملک الشعرای بهار به شوکت الملک (امیربیرجند) گفته بود سپاس خدای را که در این دیار هم برق دارید، هم آب، هم مدرسه، هم سالن نمایش، همه چیز دارید. اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه میخواهند؟ شوکت الملک گفته بود: اینها برق نمی خواهند؛ اینها "محرم" میخواهند. جهل و خرافات میخواهند اینها مدرسه نمی خواهند، "روضه خوانی" میخواهند. که صبح و شب گریه کنند "کربلا" را به اینها بدهید، انگار همه چیز داده اید. مغزشان منجمد شده به قرنها پیش ، و هرگز انگلیس و روسیه نخواهند گذاشت این مردم به خود بیایند و دنبال حتی کوچکترین خودکفایی بروند
حبیب یغمائی متعلق به روستایی بود بنام "خور" و خیلی بآنجا عشق می ورزید. در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هرکس و ناکسی ریش بخاک مالید و زانو زد. مهمتر آنکه کتابخانه ای درست کرد و همه کتابهای خطی اش را که در طول عمر با خون دل جمع آوری کرده بود به آنجا منتقل کرد و وصیت کرد بعد از مرگش اورا آنجا دفن کنند.
می دانید مردم "خور" با جنازه اش چه کردند؟ وقتی پیکر نحیف و رنج کشیده اش را با کاروانی متشکل از شاگردانش، دکتر اسلامی، دکتر باستانی پاریزی، دکتر زرین کوب، سعیدی سیرجانی و دیگر چهره های نامدار وطن به روستای خور رسید، همان کودکانی که در مدرسه "یغمائی" درس خوانده و یا می خواندند، و همان مردمانی که در درمانگاهش درد های خود و عزیزانشان را درمان میکردند، چه که نکردند. به فتوای روحانی همان روستا، دامنشان را پر از سنگ کردند تا جنازه این خدمتگذار صدیق به فرهنگ ایران را سنگباران کنند. دردناک تر آنکه پس از دفن جنازه، فرزندانش دوسه روزی در مقبره اش کشیک دادند تا مبادا پیکرش را از زیر خاک بیرون بیاورند و به لاشخورها بدهند.
بدترین نوع بیسوادی، بیسوادی اجتماعی و سیاسی است. نمی دانند که هزینه های زندگی مانند قیمت نان، مسکن، دارو، درمان و... همگی به تصمیمات سیاسی وابسته هستند. برخی حتی به نادانی اجتماعی و سیاسی خود افتخار می کنند و می گویند : از سیاست بی زارند. "برتولت برشت" می گوید: شهروندان نادان توجه ندارند که فحشا، اعتیاد، کودکان خیابانی، فساد و سایر بدبختی های اجتماعی نتیجه مستقیم بی توجهی به "سیاست" است. اگر این متن ارزش خوانده شدن دارد، بنام یک ایرانی بافرهنگ با انتشار آن، اجازه دهید، آموزه ای باشد برای آیندگان. شعر "روباه و زاغ" که تو دبستان خوندیم - که یاد بگیریم کلاه سرمون نره - از سروده های همین "حبیب یغمایی" است.
«در عصر امپریالیسم، بازرگانان به سیاستمدار بدل شدند و بهعنوان رجال دولت ستوده میشدند، و رجال دولت تنها هنگامی جدی گرفته میشدند که به زبان بازرگانان موفق سخن میگفتند و “در مقیاس قارهها میاندیشیدند.” این شیوهها و تدابیر خصوصی بهتدریج به قواعد و اصولی برای اداره امور عمومی تبدیل شدند. نکته مهم درباره این روندِ ارزشگذاریِ دوباره، که از پایان قرن گذشته آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد، آن است که ابتدا با بهکارگیری باورهای بورژوایی در امور خارجی شروع شد و تنها بهتدریج به سیاست داخلی تسری یافت. بنابراین، ملتهای درگیر بهسختی آگاه بودند که بیپرواییای که در زندگی خصوصی رواج داشت ــ و در برابر آن، پیکرۀ عمومی همواره میبایست از خود و از شهروندانش دفاع کند ــ قرار است به تنها اصل سیاسیِ علناً مورد احترام ارتقا یابد.»
