banner
hand in hand

داستانی از رائول سیلوا با نام دو بازمانده

مادربزرگم یه جزیره داشت … چیز با ارزشی توش نبود، در عرض ۱ ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسه ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش. با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن. خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد … مادر بزرگم اینو بهم یاد داد. ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه. و بعد از یک ماه، همه موش ها گیر افتادن. ولی بعدش چیکار میکنی … بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه فقط رهاش میکنی، و موش ها کم کم گرسنه شدن، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه … دو بازمانده. و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه. اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها … حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند … اونها فقط موش میخورند … تو طبیعتشون رو تغییر دادی "دو بازمانده … این چیزیه که اونها مارو بهش تبدیل کردند!"

~رائول سیلوا



برگشت به صفحه مقالات اخلاق

برگشت به خانه