هنگامی که از «اُدری هپورن» خواستند از زیبایی زنان بگوید، گفت:
روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که ده سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر "ابراهیم بنی احمد" فقط یک سئوال داد و رفت:
"مادر یعقوب لیث صفار، از چه نظر در تاریخ معروف است؟"
از هر که پرسیدم نمی دانست.
تقلب آزاد بود! چون قبلا چنین سئوالی نیامده بود، و به راستی کسی نمی دانست!
همه دو ساعت نوشتیم … از صفات برجسته ی این مادر! از شمشیر زنی اش. از آشپزی برای سربازان. از بر پا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادت هایش و …
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت .
در روز مقرر برای گرفتن نتیجه ی امتحان جامعهشناسی رفتیم … در تابلو، مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود"مردود؟!"
برای اعتراض به امتحان به سالن دانشسرا رفتیم … استاد آمد. گفت: کسی اعتراضی دارد!؟ همه گفتیم: آری!؟
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید!؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده! پاسخ صحیح "نمی دانم" بود.
همه پنج صفحه نوشته بودید، اما کسی شهامت نداشت بنویسد، نمی دانم.
ملتی که همه چیز می داند نا آگاه است. بروید با کلمه ی زیبای نمی دانم آشنا شوید. زیرا فردا روز، "گرفتار نادانیِ خود خواهید شد". ما گرفتارِ نادانیِ خود شده ایم.
" نقل قول از استاد مرتضی شیرازی"
"پاول کوژینسکی" کارتونیست بزرگ لهستانی میگوید:
انسان گرسنه در درجه نخست هدفی جز سیر شدن شکم ندارد و غم نان اجازه نمیدهد که انسان به تماشای جهان بنشیند، در زندگی عمیق شود، کتاب بخواند، یاد بگیرد و آگاهیاش را بالا برده و به جهان اطراف خود بیاندیشند.
آدمی در نتیجه، زندگی فقیرانه پا را فراتر از جهل نمیگذارد! به همین دلیل است که گرسنه نگه داشتن اکثریت ملت، ضامن بقای طبقات حاکمه است. چیزی که با فقر یکجا جمع نمیشود، آگاهی است.
یک شگرد دیگر برای به بردگی گرفتن ملت ها غمگین کردن آنهاست. انسان وقتی غمگین باشد قدرت اندیشیدن و تصمیم گیری منطقی ندارد این است راز عزاداری ها و غم و انده های همیشگی.
حماقت بمراتب خطرناک تر از شرارت است، زیرا که شرارت هر از چند گاهی استراحت میکند، حماقت این کار را نمیکند.
خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد. دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند. خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
از اشتباهات بیپایه مردم یکی این است که خیال میکنند هر کس دارای خصوصیاتی است تغییرناپذیر؛ یکی بد است و دیگری خوب، این هشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل. حال آن که اینجور نیست. آدمها مثل رودخانهاند، اگر چه همه یکشکل و یکجورند ولی رودخانه را که دیدهاید، همچنانکه پیش می رود، گاهی آهسته حرکت میکند، گاهی تند، گاه که به کوهسار میرسد باریک میشود، گاهی که به دشت میرسد پهن می شود و وسعت پیدا میکند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرفتر آبش گرم میشود. یک زمان آرام است و یک زمان طغیان میکند.
هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد، گاهی روی خوبش را نشان میدهد و گاهی روی بدش را … !
رستاخیز
